جمیله هاشمی/ناله و فریاد مادرش فضای دل او را پر کرد . وحشتزده از جا برخاست و به گریه شد، تا میخواست از تختخوابش پایین شود، مشت محکم پدر مادرش را به پیش پای او پرتاب کرد. نادی جیغ بلندتر زد و ناله وی با فریاد مادر همنوا شد. محمود گفت:
من نمیخواستم شما را از اروپا بیاورم، آمدن تارا به زندگیم دنیای مرا تغییر داده بود که جای تو و دخترات در آن نبود. تارا زن ایدهال من است. خالده گفت:
بلی، رفیقات از آن راز پرده برداشته بود، خو خودم را به کری زدم. محمود گفت: بلی، کر شده آمدی و زندگی مرا جهنم ساختی؟ تارا به من از بوستان محبتاش عطر دلاویز و فرحتبخش هم آغوشی داد که تو هرگز داده نتوانستی. خالده آهسته گفت: محمود! چتیات نگو. من زن نکاحی تو هستم. توقع داشتی با طفل نو تولد تو تنها باشم؟ آنوقت به این طفل معصوم چه نامی میدادم؟ محمود فریاد زده گفت:
من مرد هستم و آزاد. مثل تو هزاران زن شوق آزادی کرده و همین جا تنها زندگی میکند. خالده برافروخته شد و جیغ زد: فراموش نکنی که در ضمن مرد بودنات، یک مسلمان هم هستی. نباید خیانت را حق خود بدانی. حقیقتی که ما و تو را به هم مرتبط ساخته؛ نخست نکاح و بعدش موجودیت این طفل بیگناه است. هرگاه مرد پاک نهاد میبودی؛ نکاح زنجیر به پاهایت میشد و… محمود عصبیتر فریاد زد:
حوصلهای شنیدن فلسفه بافی ترا ندارم. حالا که آمدی، بخور، خدمت کن و دم نزن. و ها در کارهای شخصی من مداخله نکن.
خالده در حالی که آتش دلش را به ریختن اشک خاموش میساخت، از شدت خشم دختر را چنان میفشرد که استخوانهای نحیف نادی فریاد افگارشدن میداد و با ناباوری طرف مادر نگاه کرده ناله مینمود. غالمغال گوش خراش پدر درد استخوانها را از یادش بُرد. راه گلویش بند شد و با هقهق گریه خودش را به بغل مادر چسپانید. میدید؛ هم بازیهایش با تورهای رنگارنگ پروانههای رنگین خیالات او را شکار مینمایند. به یک عالم امید به سوی پدر دست دراز کرد، پدر چون گرگی خشماگینی میغرید و مادرش را مورد توبیخ و سرزنش قرار داده میگفت:
تو با کدام جرئت مرا تعقیب نموده مانع محبتم با تارا میشوی؟ من زن تو و مادر طفل تو هستم که حق مقدمتر از معشوقه کافرات دارم و… بس کن نام معشوقهام را نگیر، او تنها معشوقهام نه، بلکه لحظهلحظه تپش قلب من است. گرمی آغوش او فردوس برین من است. بعد از امروز هرگاه درباره او حتی یک کلمه بگویی و یا بیاحترامی نمایی، زبانت را از حلقومت میکشم.
خون در رگهای خالده میجوشید و تیزی خنجر حسادت را در رگ رگ وجود خود حس میکرد. محمود چنان میغرید و یکه تازی میکرد که هر نوع جرئت او را سلب مینمود. با آن هم با ترس و لرز میگفت:
محمود! لطفا فریاد نزن، دختر میترسد. نادی چون کلوخ چشمدار گاهی به پدر و زمانی به مادر نگاه میکرد. محمود بدون توجه، داد زده میگفت:
اسلام به من حق چار زن داده و بر تو برتری خاصی دارم. اگر زنم هستی به فرمانم باش ولی فرمان نده که چه کنم و چه نکنم. خالده نیز که از خشم به هیجان آمده بود، گفت:
دین ما حقوق زن و شوهر را مبنی براحترام متقابل استوار نموده و ثبات کانون خانوادهگی را بر مسوولیتها جداگانه بناء نهاده است. زن را لباس مرد و مرد را لباس زن آفریده است. نه این که شوهر یک طرفه زورگوی و حقطلبی کند و زن صرف فرمان برداری نماید. توقع احترام دارید ولی احترام زن برایتان کسرشان است، آزادی را به لاقیدیهای بیحد و حصر برحقوق خویش اشتباه میگیرید. همان است که تعدد زوجات را حق شرعی خود میدانید، در حالی که عدالت شرط اساسی آن امر میباشد برایتان اهمیت ندارد. کدام یکتان به امر خدا عدالت توانستهاید که باز ادعای حقوق میکنید؟ در هر رکنی که منافعتان باشد حقتان است ورنه.. و باز برای استفاده جویی، زورگویی و هوسبازیهایتان توجیه نادرست دارید.
دختر سگ، بس کن و به من درس حقوق و اسلامیات نده… تو نوکرم هستی، دوستت ندارم و هرگز نخواستهام که اینجا آمده و خار بغلم شوی. خالده که یک پارچه آتش شده، ذوب میشد و چون مار زخمی بر خود میپیچید. محمود با دو و دشنام دست بر کمربند خود بُرد و به جان خالده افتاد، تسمه کمربند بر وی نادی نیز اصابت نمود. فهمید که بدن مادرش چطور میسوزد.
پولیس به محمود گفت: آقای! تو به جرم لت و کوب خانمت بازداشت هستی، لطفا وسایل شخصیات را گرفته از منزل خارج شو. تا محمود خواست از خود دفاع کند. پولیس درحالی که دستهای وی را دستبند میزد. گفت:
نشانههای کمربند در بدن خانم حاکی از همه چیز میباشد. محمود رفت. خالده از شدت درد ناله میکرد و فاتحانه میگفت: بهتر است، یک بار ادب شود. من هم جان دارم و افگار میشوم. نادی پرسید: مادر! پدر کجا رفت؟ مادر با خشم گفت: به گورستان…! نادی سوالش را تکرار کرد، درد و اندوهی مادر انتها نداشت. به دختر معصومش هم جواب قانعکنندهای ارائه نمیتوانست. هر چه چرت میزد که غیر از این چه کاری میتوانست بکند که نکرده، چیزی به ذهنش خطور نمینمود. با خودش میگفت: من تلاشم را کردم ولی..
نادی مسلسل نق زده پدرش را میخواست. خالده بیتوجه به نق و فق دخترش در اندیشه دلخورکنندهای غرق بود. میدید که زورق سعادت و همزیستیشان از کنارههای ساحل دور و دورتر شده به سنگ و صخره اصابت مینماید. یادش آمد که یک روز محمود به حمام بود، زن خارجی در سیل فونش زنگ زد. خالده گوشی را برداشت. آن طرف بدون معطلی گفت: سلام عزیزم ! من در پارک مقابل خانه منتظرات هستم./ ادامه دارد