حبیب عثمان/ نسیم سرد بامدادی از کجاها میوزید، در سراسر دشت زمزمهیی گنگ و سرگردان گوشها را پر میکرد و بذر غصه و اندوه میپاشید.
از آن بالا باد را میدیدم که باری از بالهای زاغ غمینی مویه میکرد، باری چون نوحه گران از لابهلای برگهای سپیدارهای دور و نزدیک ناله سر میداد و باری مانند دختران چابک پا و شرمگین دهاتی از جایی به جایی میچمید و ناشیانه پشت بیشهیی میخزید.
شماری بز و گوسفند را میدیدم که تکتک و یگانیگان چون قطرههای باران هم دگر را میپالیدند و در کوره راهی جاری میشدند و شبانی آغشته در گرد و غبار، دم گرمش را در سوراخهای نی فلزی میدمید و آهنگ حزینی را در رگ رگ درهها میپراگند.
غم ناپیدا و بینشانی دلم را میسوخت و علت را نمیدانستم. میپنداشتم دشت خسته و سیاه سوخته بر سر کتمان رازیست که من از فهمش عاجزم با شگفتی سواد کشت زارها و روستاها را میپاییدم و میکوشیدم که کف مخطط و چروکیده وادیها را بکشانم و آیههای طالع خواندهشان را از روی آن نقشهای پیچاپیچ و درهم برهم بخوانم.
دشت چون کهنه کتابی به نظر میآمد که در گستره غبار اندوداش قصههای سالها و سدههای رفته را پیچیده بود و هر دفتری راز گوی اسرار زمانهیی بود که بر پشت دشتبانان سنگینی میکرد. اما من از خوانش این کتاب عاجز بودم، حیرت زده و مات در برابر آن معما احساس عجز و خواری میکردم. سرانجام جبین خاور درز کرد و در روشنایی مهر روشنگر و تابان، کشاورزانی را دیدم که در راههایی متقاطع و بیعاقبت یکی بیلی به شانه داشت دگری آبیاری میکرد و سومی رو به روستا بار گرانی هیزم را کشانکشان میبرد و رفته رفته ناپدید میشد.
آنها مرا نمیدیدند و من هم از آن فراز بادگیر قیافه هیج کدام را تشخیص نمیکردم. اما این دره تنافر مانع و حجاب دیدار آن آدمهای صاحب دل و صبور نبود، آنها هم پا با گندمها، لالهها و ساقههای نهالهای نو رسته سپیدار و بید قد راست میکردند تا دنیا را با شیرهجان و توان تن بیآرایند، اما بیآن که بدانند اسیر بودند. اسیر راههای طولانی که سراسر دشت را میخراشید و اسیر بیابانهایی که با همه پهنا و فراخی برای آنها قفسی بیش نبود. آنها بیحال بیشکایت و بیامید پنجههای شان را به روی زمین سخت میفشردند و بعد از روزها زاری و زحمت به وادیها جان میدادند. آنگاه زمینها سبز میشد دانهها نفس میکشید و میوهها بر سر انگشت شاخچهها رنگ میگرفت. دهقان تنها آفریدگار اینها بود و زبان حال هر کدام را جداجدا میفهمید. او بلد بود در چه روزی علفهای اضافی را از بیخ بتهها برچیند و در چه بامدادی بر سینه تشنه و عریض کشت زارها آبی سرد و روان جاری سازد. او داس به دست میگرفت، درو میکرد، خرمن مینمود و باد میزد، اما در روز آخر آدم دیگری که از هنرهای دهقان هیچکدام را نمیدانست کنار خرمن دهقان میایستاد و حریصانه بر اهتزاز ظالمانهتر از او نظر میدوخت. وقتی شب فرا میرسید و دهقان از آن خرمن بزرگ کم نصیب باز میگشت دلش از غصه بینشانی پر میبود. برای او ظاهرآ چیزی اتفاق نیفتاده بود. هرگاه کسی بر زمین دیگران بذر بیفشاند نباید انتظار بیحد داشته باشد. تقدیر چنین رفته است! و ارباب محیل قریه هر پگاه و بیگاه این سخن را در گوشش فرو خوانده بود. او که فریفته عبا و قبا، زبان سیاه و روان ارباب بود، کماکان در گرو تخدیر این طلسم میماند و تقصیر را به گردن تقدیر میانداخت.
بدینگونه از زمانههای بسیار بینام و نشان، حیات بیطراوت و بیمار در روستاها از نسلی به نسلی به میراث میرسید و دهقان آمده روزگار را معصومانه و رضامندانه شکر میگفت و از بد بدترش میهراسید.
با همین پندارها مشغول بودم که شام فرا رسید و سیاهی کم رنگی بسیار بیصدا و بیشرفه از دهان تنورها، دیگدانها، اجاقها و دریچه کلبههای کاه گلی خانههای روستایی چون دود غلیظی موج موج و حلقهحلقه به سوی آسمان بالا شد و فضا را تاریکتر ساخت. کف منقوش دست مثل دست گدای بیمار به سویم دراز بود و من ضربان نبض تب آلودش را میشمردم و علت بیماری را میدانستم.
دیگر چیزی پیدا نبود، فقط ستارهگان از آن بالا با نظرهای کودکانه و درخشان زمین خاموش را مییابیدند و روشنایی بیحاصلی را بر روی وادی و درهها میپاشیدند و تمام رنگها و چهرهها را در خود غرق میکردند.
هستی با همه بلندیها و پستیهایش بیتفاوت و تبعیض درهم دگر جذب شده فقط یک رنگ و یک جهان ساخته بود. نه فریادی از باد بلند بود و نه چوپانی که لب به ناله و زاری بگشاید و آهنگهای حزینی را در رگ رگ درهها منتشر کند. دلم نمیخواست شب را تنها بگذارم و از آن سیاهی دلخواه که دشمن دو گانگی و چندگانگی بود چشم بپوشم.
من در امید و انتظار روز دیگری بودم، روزی به شکوه و زیبایی شب و روزی عاشق یگانگی و بیغمی. دلم میخواست از فردای همان شب که خورشید چون جواهری درخشان بر سینه لاجوردی و بینهایت آسمان میدرخشد دشت چو مرد کریم و دریا دل کف پهناور دستش را، چنان بکشاید که در آن آیههای رستگاری برزگران درج باشد و دهقان با پا های برخوردار از آزادی در میان کشت زاری بیکرانه و بیارباب سرود نیک بختی را ترنم کند و راه بیپایان و بیقاطع آینده افقهای نوینی را در یابد.
منبع: «مرداره قول اس»