گفت‌وگوی اختصاصی «هفته‌» با سرور کسمایی

زن، ادبیات و فوران آگاهی

«دره‌ی عقاب‌ها»ی سرور کسمایی در سال ۲۰۰۶ بر قله‌ی ادبیات آسیا نشست و «جایزه‌ی ادبی آسیا» را از آن خالق خود ساخت. کسمایی یکی از نویسندگان مطرح ایرانی است که علاوه بر داخل کشور در صحنه‌‌ی ادبیات جهان درخشیده است. در اولین شماره‌ی «هفته» فرهنگ و ادب که موضوع آن «زن» است، با سرور کسمایی به گفت‌وگو نشستیم.

«دره‌ی عقاب‌ها»ی سرور کسمایی در سال ۲۰۰۶ بر قله‌ی ادبیات آسیا نشست و «جایزه‌ی ادبی آسیا» را از آن خالق خود ساخت. کسمایی یکی از نویسندگان مطرح ایرانی است که علاوه بر داخل کشور در صحنه‌‌ی ادبیات جهان درخشیده است. در اولین شماره‌ی «هفته» فرهنگ و ادب که موضوع آن «زن» است، با سرور کسمایی به گفت‌وگو نشستیم.

سرور کسمایی عزیز، در تمام این سال‌هایی که در عرصه‌های مختلف هنری کار کرده‌ای و به دو زبان فرانسوی و فارسی در حوزه‌‌ی ادبیات فعال بوده‌ای، چه چیزی به تو امید و انگیزه داده؟ کمی از بیم و امیدهایت برایمان بگو و بگو آن چیزی که در تمام این سال‌ها تو را واداشته که بیافرینی و ترجمه کنی، چیست؟ آن چیزی که صبح‌ها بعد از به یاد آوردنش، آرامت می‌کند و یادت می‌آورد که کیستی و هدفت چیست و از زندگی چه می‌خواهی.

سرور کسمایی: راستش  آن چیزی که صبح‌ها با بیدار شدن به یاد می‌آورم به هیچ‌وجه آرامم نمی‌کند، برعکس، سر صبح با هجوم اخبار بد و زشت ایران و جهان، ابتدا احساس ناتوانی می‌کنم، احساس ناامیدی از نوع بشر که این‌گونه دست به تخریب و کُشت‌و‌کشتار و نابودی همنوعانش می‌زند، از نظام‌های سیاسی که برای حفظ قدرت، حق نفس کشیدن و زندگی را از مردم عادی سلب می‌کنند، از درد و رنجی که شهروندان معمولی برای امرار معاش، برای زندگی، برای تحقیر نشدن، تحمل می‌کنند. به‌خصوص در این هشت، نه ماه اخیر تصویر جوان‌های زیبای ایرانی که قلع‌وقمع می‌شوند و سیر تسلسل زندان و شکنجه و اعدام که چندین نسل است پی در‌پی زندگی ما را تعریف می‌کند، حال خوشی برای صبح‌هایم باقی نمی‌گذارد. بله این حسی است که هر روز صبح گریبانم را می‌گیرد: مگر ما لایق یک زندگی معمولی و آزادانه نیستیم؟ پس چرا تا کنون نتوانسته‌ایم این حق را به‌دست بیاوریم؟ چه اشتباهاتی کرده‌ایم؟ به خاطر آوردن این واقعیت تاریخی است که به یادم می‌آورد کی هستم و از کجا می‌آیم و هدفم در زندگی چیست. این‌جاست که ادبیات و نوشتن و تا حدی هم ترجمه کردن از روزمرگی نجاتم می‌دهد، هرچند انجام همه‌ی این کارها بسیار به روزمرگی نیاز دارد. نوشتن به باور من اگر روزمره نباشد اصلا جواب نمی‌دهد. بنابراین ساعت‌های طولانی روز و شب را جلوی کامپیوتر به نوشتن می‌گذرانم و با وجود این‌که می‌دانم ادبیات متاسفانه هیچ ملتی را از بربریت نجات نداده است، اما باز فکر می‌کنم زیباترین کار دنیا نوشتن است. آفرینش هنری است در «سخن». و این تنها چیزی است که اندکی آرامم می‌کند.

این نکته‌ی دردناکی که به آن اشاره می‌کنی، دقیقا موقعیت تراژیک زندگی بسیاری از ماست؛ زندگی بدون امید و نامیدی. به کاری مشغولیم که دوستش داریم اما دقیقا مطمئن نیستیم دردی از کسی دوا می‌کند یا نه. سوال کلیدی این گفتگو همان چیزی است که در دو جمله‌ی پایانی گفتی؛ آیا ادبیات می‌تواند باعث نجات و رستگاری شود؟ رستگاری آن کس که می‌نویسد و نجات فرهنگ و تاریخ و تمدنی که ادبیات در بسترشان تولید می‌شود. به رغم بسیاری، این حرف‌ها زیاده‌خواهی است. بله اگر مقاطع کوچک را مد نظر قرار دهیم، تاثیر ادبیات و فرهنگ چندان محسوس و قابل اندازه‌گیری نیست اما اگر از کمی دورتر نگاه کنیم؛ مثلا چهار دهه یا پنج دهه، آیا زنان ایرانی در این سال‌ها نسبت به حقوق خود آگاه‌تر شده‌اند؟ آیا ادبیات بخصوص ادبیات داستانی نقشی در این آگاهی ایفا کرده؟

سرور کسمایی: ابتدا خیالتان را راحت کنم و بگویم که آن حالت ناامیدی یا دلواپسی که حرفش را زدم فقط مال اول صبح است. خوشبختانه از لحظه‌ای که آستین بالا می‌زنم و مشغول می‌شوم، انرژی و امید خودشان را بازتولید می‌کنند. این پارادوکس موقعیت انسان است. با وجود این‌که انجامِ کار خود را می‌داند اما تلاش می‌کند و در این تلاش زیبایی و امید می‌‌آفریند. اما برگردیم به سوال به قول شما کلیدی گفتگو، یعنی نقش و رسالت ادبیات. نمی‌شود به پاسخی یکسان و همیشگی برای این پرسش رسید. نمونه‌هایی مختلف و متضاد وجود دارند که تفکربرانگیزند، مثلا ادبیات بزرگ روس را در نظر بگیرید؛ آیا رمان‌های داستایوسکی و داستان‌های کوتاه و نمایش‌نامه‌های چخوف توانست ملت روس را از بردگی نجات بدهد و رستگار سازد؟ چگونه است که مردمی که با این شاهکارها که به عمق روح و روان آدمی نقب می‌زنند، بزرگ شده‌اند، می‌توانند رفتار پلیدترین شخصیت‌های این آثار را تکرار کنند؟ اما از سوی دیگر‌ شاهنامه هم در برابر ماست. البته این گونه‌های ادبی ربطی به هم ندارند، ما داریم از ادبیات به‌طور کلی حرف می‌زنیم. در شاهنامه می‌بینیم، چگونه پس از یک دوره‌ی چهارصدساله‌ی شکست و سکوت، گردهم آوردن روایت‌ها و پرداخت هنری‌‌شان در شعر در سرنوشت یک ملت، در باززایی فرهنگی‌اش، در بیداری و پایداری‌‌اش اثر می‌گذارد. تا جایی که به قول مسکوب، می‌توان از آن به عنوان پیروزی بزرگ ملت‌ ما یاد ‌کرد.  بنابراین به باور من، هیچ نسخه‌ی‌ آماده‌ای برای پیچیدن وجود ندارد و نمی‌توان هیچ حکمی صادر کرد. اما در مورد آگاهی می‌توان یادآوری کرد، آن‌طور که از تراژدی‌های یونان چون مثلا اودیپ می‌آموزیم، دانستن خود سرچشمه‌ی رنج است، رنج برای آن‌که می‌داند، اما رهایی برای دیگران. بنابراین برای پاسخ به پرسش شما، می‌شود گفت نفس دانایی خود رستگاری است، هرچند توام با رنج و اندوه باشد.

حال اگر برگردیم به دوران خودمان، و روند ادبیات داستانی‌مان را مثلا در صد سال اخیر از منظر حضور زنان نگاه کنیم، می‌بینیم چه راه طولانی‌ای طی شده. به شکل نمادین اگر بخواهیم بگوییم، زنی که در شاهکار ادبیات مدرن ما، بوف کور، فقط از ورای روزن پستو قابل رویت بود، چون یا تراوش تخیلات مردِ راوی بود یا هدف میل شهوانی‌اش یا حتی نتیجه‌ی توهم مالیخولیایی‌اش، و به هرحال موجودیتش در داستان سیاه و سفید بود، یا اثیری-آسمانی یا لکاته-دوزخی، همان زن پس از آن در ادبیات ما آرام آرام به عالم واقعیت پا می‌گذارد، دارای شخصیت می‌شود، به مقام راوی می‌رسد، نویسنده می‌شود، آگاهی پیدا می‌کند، استقلال فکر و عقیده می‌یابد، خودش شخصیت می‌آفریند و غیره... آنچه که امروز در عالم واقعیت فوران زده، به گمانم بی‌شباهت و بی‌پیوند با این قد برافراشتن نیست. ادبیاتی که زن‌ها نوشتند (اگر خودمان را محدود به همین بخش بکنیم) نشانه‌های این خودآگاهی را در خود دارد. مرسوم است که می‌گویند ادبیات بازتاب‌دهنده‌ی واقعیت است. به نظر من درست‌تر است که بگوییم ادبیات یا لااقل رمان و داستان نشانه‌های واقعیت را پیش از آن‌که آن واقعیت تجلی کند و تحقق بپذیرد، درمی‌یابد و بازتاب می‌دهد. به همین خاطر نشانه‌های این بلوغ فکری و ارادی زن را در ادبیات این‌ سال‌ها و دهه‌ها می‌توان ردیابی کرد... یک‌زمانی، سال‌ها پیش، خیال داشتم برای یک سخنرانیِ دانشگاهی تابلویی تهیه کنم از شخصیت‌های زن رمان‌های پس از انقلاب که به قلم زن‌ها نوشته شده‌اند، متاسفانه کار نیمه‌تمام رها شد چون خواندن همه‌ی آن رمان‌ها در آن بازه‌ی زمانی برایم مقدور نبود، و هم این‌که تنوع فوق‌العاده و گونه‌گونی شخصیت‌ها و موقعیت‌ها از میدان به درم کرد. شاید باز روزی فرصت کنم و دوباره این کار را به‌دست بگیرم. البته می‌دانم کارهایی در این زمینه شده است. ولی خب جای کار و پژوهش بیشتر همیشه هست.

ادبیات تاریخ صدساله‌مان چقدر توانسته نقشش را به درستی ایفا کند؟ آیا به عنوان مثال زن‌هایی همچون سیمین دانشور، پروین اعتصامی، فروغ فرخزاد و ... توانسته‌اند صدایی در مقابل صدای غالب جامعه‌ی سنتی و مردسالار باشند؟ و آیا نقش‌هایش یکسان است؟ و آیا سیر تاریخی خاصی را می‌توان دنبال کرد که تغییر دیدگاه زن‌های نویسنده یا شاعر را نشانمان دهد؟

سرور کسمایی: بی‌تردید این اولین زنان دست‌به‌قلم بسیار تاثیرگذار بودند. البته نباید شمس کسمایی را هم فراموش کرد (البته هیچ نسبتی با من ندارد!) او از اولین نوگرایان شعر فارسی است و متاسفانه کمتر ازش یاد می‌شود. اما اگر به نام‌آورانی که شما شمردید، برگردیم  البته برای من فروغ جایگاهی یگانه دارد، نه فقط به دلیل زن بودن، بلکه به این خاطر که به گمان من در زمینه‌های فراوانی از زمانه‌ی خودش بسیار جلوتر بود. این را در مورد هدایت هم می‌شود گفت. این دو انگار چند دهه زودتر از دوران خودشان به دنیا آمده بودند. نویسندگان زمانه‌ای دیگر بودند که افتاده بودند در جایی دیگر. عنصر تراژیک سرنوشت‌شان هم این‌که یکی در ۴۸سالگی خودکشی کرد و دیگری در ۳۲سالگی در تصادف جان باخت، به هم شبیه است. هر دو فرجام پیش‌از‌هنگام و فاجعه‌باری داشتند. گاهی از خودم می‌پرسم اگر مانده بودند چه آثاری خلق می‌کردند؟ جالب این‌که با همین سن کم یا بهتر است بگوییم در همان فرصت اندکی که داشتند (چون در آفرینش هنری سنِ کم اهمیت ندارد، آرتور رَمبو، یکی از مهم‌ترین شاعران فرانسوی از پانزده سالگی تا بیست سالگی شعر گفت و بعد ناگهان دست از کار کشید و به تجارت اسلحه در آفریقا روی آورد، اتفاقا او هم در ۳۷سالگی به وضعی فجیع از دنیا رفت!)... باری، سن اهمیت چندانی ندارد، آنچه مهم است خلاقیت است که نزد هدایت و فرخزاد فوران داشت و باعث شد آن دو مُهر ماندگار خودشان را به ادبیات مدرن ما، رمان و شعر، بزنند. نکته‌ای دیگر که به گمان من نزد آن ‌دو مشترک است، و از این بابت هم آن‌ها را به آرتور رمبو نزدیک می‌کند، نابسامانی زندگی شخصی‌شان است. درد بی‌درمان نابغه‌هایی از این دست در این است که جای خود را در میان آدم‌ها، در بستر زندگی نمی‌یابند. نمی‌توانند مثل آدم‌های معمولی زندگی کنند. یک نوع درد وجودی یا اگزیستانسیل! شاید تنها عشق است که می‌تواند به دادشان برسد. به حاشیه رفتم... فقط می‌خواستم بگویم جایگاه فروغ برای من اندکی متفاوت است با نویسندگان و شاعران زن دیگر.

اما اگر بخواهیم به تحول جایگاه زن در ادبیات نگاهی داشته باشیم، ابتدا باید هرچند گذرا و اجمالی به روند حضور اجتماعی و نقش زن در خود جامعه بپردازیم که با ورود اندیشه‌ی تجدد، خیلی آهسته و آرام از دوران مشروطه آغاز شده بود. از چند سالی پیش از مشروطه زنان تلاش خود را برای بیرون زدن از اندرونی خانه‌ها که زندان تن و روانشان بود، آغاز کرده بودند. آن‌ها می‌خواستند نقش اجتماعی خود را ایفا کنند، اما با مقاومت جامعه‌ی مردسالار و دین‌باور به‌ویژه روحانیت روبرو شدند. اولین مرحله‌ی خودآگاهی زنان دراواخر دهه‌ی نوزده میلادی، با تشکیل انجمن‌های مخفی زنان آغاز شد. در واقع همین انجمن‌های مخفی بنیانگذار نخستین دبستان‌های دخترانه هم بودند، چون زنان آگاهی که در این‌ کانون‌ها گرد می‌آمدند به اهمیت آموزش پی برده بودند و می‌دانستند کلید آزادی زنان در سوادآموزی و تحصیل علم و دستیابی به آگاهی است. بانوان فرهیخته‌ای چون بی‌بی‌خانم استرآبادی یا محترم اسکندری یا صدیقه دولت‌آبادی یا روشنک نوع‌دوست که از پیشگامان جنبش تجدد در ایران بودند، در زیرزمین خانه‌هایشان دبستان‌های مخفی برپا می‌کردند و البته به محض این‌که به گوش آخوند محل و دارودسته‌ی متعصبش می‌رسید، به عنوان «کانون هرزگی و فساد اخلاقی» به آن هجوم می‌آوردند و می‌شکستند و می‌سوختند و می‌بردند. جمله‌ای در حافظه‌ی جمعی نسل‌های پیش از ما ثبت شده به نقل از آخوندی که گفته بود: «باید گریست به سرنوشت ملتی که دختربچه‌هایش را به مدرسه می‌فرستد.» بنابراین آموزش مهم‌ترین کارزار زنان در تاریخ ما بود که سالیانی دراز ادامه داشت.

محور دیگر مسئله حجاب است که در آن زمان چادر و روبنده بود؛ امتداد همان زندان اندرونی در خارج از خانه، زندانی سیار و متحرک که زن را در رفتار اجتماعی خود محدود می‌کرد و مهم‌تر از همه او را از انظار پنهان می‌ساخت، یعنی وجود و حضورش را نفی می‌کرد. جالب است که بدانیم اولین تظاهرات علیه حجاب اجباری در تهران به سال ۱۹۰۷ صورت گرفت، «برعلیه حجاب اسلامی، خرافات و باورهای زن‌ستیزانه» که با دستگیری و به آتش کشیدن اموال و انگ «بدکاره» زدن به بانوانی که در آن شرکت داشتند، پایان یافت.

اما جدا از این دو خواسته‌ی عمده، با رفتن به سوی مدرنیزاسیون، زنان نیز به حقوق خود آگاه می‌شدند و خواهان ایفای نقش اجتماعی بیشتری بودند: حق کار، حق رای، امکان استقلال اقتصادی و غیره، نیازهایی بود که در جامعه‌ی حتی پیشامدرن باید به آن پاسخ داده می‌شد. قوانین متحجر پدرسالارانه همچون قانون چندزنی که اسلام آن را برای مردان مجاز می‌داند، سن پایین ازدواج برای دختران، برخوردار نبودن از حق طلاق... این‌ها همه، در کنار دسترسی به آموزش و رفع حجاب، محور مبارزات زنان را تشکیل می‌داد که تا  امروز هم به‌گونه‌ای ادامه داشته، با این تفاوت که در زمینه‌ی آموزش ما به پیروزی‌های بزرگی دست پیدا کرده‌ایم و بیشترین دستاوردها را داشته‌ایم، چون امروز طبق آمار رسمی زن‌ها در ایران از مردها تحصیل‌کرده‌ترند و این به یمن تلاش و کوشش خود زن‌ها بوده و از همان انجمن‌های مخفی دوران مشروطه یعنی صد و اندی سال پیش شروع شده است.

این روند رو به جلو اما در ادامه برمی‌خورد به انقلاب ۵۷ و حکومت مذهبی مردسالاری که از بطن آن برآمد و چون سدی در برابر زنان قد برافراشت تا با استفاده از ابزار دین، سنت، قانون، تبلیغ، پروپاگاندا، سانسور، سرکوب و غیره از ایفای نقش اجتماعی درخورِ آن‌ها جلوگیری کند. این نقطه عطفی بود در زندگی و مبارزات زنان ایران، یعنی حرکتی واپس‌گرا و قهقهرایی برای کل جامعه که پی‌آمدهایی جبران‌ناپذیر به‌ویژه برای زیست‌ زنان داشت. به گمان من از همان زمان ما وارد دوران پارادوکس موقعیت زن در ایران شدیم. یعنی زنی که از حقوق به مراتب کم‌تری نسبت به پنجاه سال پیش برخوردار است، در حالی که سطح تحصیل و آگاهی و خودآگاهی و توانایی‌های فردی و خواسته‌هایش بسیار بالاتر از گذشته است. بنابراین دو حرکت موازی اما در جهت عکس یکدیگر آغاز شد؛ یکی واپس‌گرا یعنی نیروی سرکوب که از اولین روزهای رژیم دین‌سالار ولایی تلاش کرد تمام حقوقی را که زنان طی تقریبا صد سال به دست آورده بودند، یکی‌یکی و به شکل سیستماتیک از ایشان سلب کند و دیگری رو به جلو یعنی آگاهی، مقاومت و مبارزه‌ی زنان. این دو نیرو مدام در کارزار و کنش و واکنش با یکدیگر بوده‌اند. در زمینه‌هایی حکومت موفق شد زنان را عقب براند و آن‌ها را از جایگاه اجتماعی، اقتصادی و سیاسی درخورشان محروم کند، اما در زمینه‌ای دیگر شکست خورد و آن پیشرفت جریان ذهنی و آگاهی و بلوغ فکری زنان و به پیرو آن‌ها کل جامعه بود. به همین خاطر در تمام این سال‌ها با نوعی فوران حضور زنان از گوشه و کنار این سد روبرو بوده‌ایم و این در همه‌ی زمینه‌ها محسوس بود. چون زن ایرانی بسیار بیش از آنچه در جامعه و فرهنگ ما به او بها داده می‌شود حرف برای گفتن دارد. و این را در زمینه‌های گوناگون می‌بینیم، از جمله ادبیات. نگاه کنید به تعداد نویسندگان زن پس از انقلاب در مقایسه با پیش از آن. این‌هم جلوه‌ای دیگر از همان پارادوکس است. هرچه بیشتر تلاش کردند ما را خفه کنند، صدای‌مان را بلندتر کردیم. و این نه تنها در تعداد نویسندگان بلکه در تحول تصویر و نقش زن در خود داستا‌ن‌ها بازتاب داشته. از زری سووشون (که اولین رمان به قلم یک نویسنده زن است) تا شخصیت‌های داستان‌های مهشید امیرشاهی یا پرینوش صنیعی راهی طولانی طی شده است. نمونه‌ها بی‌شمارند. یکی از شخصیت‌های داستانیِ خود من مثلا برای عصیان در برابر قدرت حاکم ابتدا در مقابل پدر خود می‌ایستد... این روند در نسل جوان‌تر نویسنده‌های زن چشمگیرتر هم است. گونه‌ای بی‌پروایی و تابوزدایی که در قلم برخی از آن‌ها می‌بینیم، بی‌سابقه است. رعنا سلیمانی چنان جسورانه و با جزئیات صحنه‌ی عشق‌بازی را توصیف می‌کند که شگفت‌انگیز است آن هم از زاویه دید زنی شوهردار که نیمه‌شب و دزدکی به خانه‌ی معشوقش رفته تا با او هم‌آغوشی کند. البته چنین رمانی رها از سانسور تنها  در خارج از کشور امکان انتشار دارد. سانسور هم جلوه‌ای دیگری از همان سدی است که گفتم در تمام زمینه‌ها در برابر ما قد علم کرده است. بی‌گمان شخصیت‌های آزاده‌ی بی‌شماری در لا‌یه‌های پنهان تخیل ما وجود دارند که هنوز از قلم نتراویده‌اند. به هرحال، منظورم این است که لااقل شخصیت‌های داستانی ما دیگر حسابی ندارند تا به کسی پس بدهند. نه به پدر، نه به شوهر و نه به حاکمیت سیاسی، و این رویدادی فرخنده است. یکی از همان نشانه‌هایی است که پیشتر گفتم قبل از آن‌که در حیطه‌ی واقعیت تجلی کند، در حیطه‌ی داستان و رمان تحقق می‌پذیرد. و امروزه نشانه‌های بازر آن را در نسل زیبای «زن، زندگی، آزادی» می‌بینیم.

قطعا از نقطه‌نظرهایی فراوان می‌شود تغییر جایگاه زنان را در بستر تاریخمان بررسی کنیم و مباحثی از این دست بیشتر به مقدمه‌ای می‌مانند برای گشودن باب گفتگو. با این حال تصویری که تو ساختی بسیار جامع و دقیق بود و البته با پُلی هوشمندانه ما را رساندی به وضعیت کنونی که خود مبحثی بزرگ و پرچالش است. در فرصت محدودی که داریم، و در واقع به عنوان پایان‌بندی این گفتگوی کوتاه، برایمان درباره‌ی مجموعه داستانی بگو که از زنان ایرانی به فرانسه ترجمه کرده‌ای. آیا در مجموع تصویر درستی از زن ایرانی برای مخاطبان فرانسوی‌زبان ساخته؟

سرور کسمایی: ضامن درستی تصویر به باور من تنها در گونه‌گونی آن است تا خواننده به میل خود آن را در ذهن و حس خود بپردازد. و این گونه‌گونی در این مجموعه‌ به خوبی بازتاب یافته است. پازلی است از حساسیت‌ها، نقطه‌نظرها، تجربه‌ها! هدف از این پروژه چیزی جز این هم نبود. مایل بودم روایت‌های این زنان نویسنده را (دوازده زن با خودم) یک جا گرد بیاورم. نویسندگانی از نسل‌های مختلف و با سرنوشت‌های متفاوت که هر کدام از دیدگاه خاص خود به جنبش «زن، زندگی، آزادی» نگاه می‌کند و آن‌چه را می‌بیند که شاید دیگران نمی‌بینند. برخی از تخیل‌شان بهره گرفته‌اند، برخی تجربه زیست خودشان را نوشته‌اند، یک نفر برهه‌ای کم‌تر شناخته‌شده از تاریخ ایران را که نقش زنان در آن اساسی بوده، روایت کرده است، دیگری فرم کارش را از ویرجینیا وولف به عاریت گرفته است... در مجموع آینه‌ای است رنگارنگ از زن یا زنان ایرانی که ما باشیم. نکته دیگری که برای من اهمیت داشت مسئله زبان بود. فارسی تنها زبان این نوشته‌ها نیست، چرا که از میان این دوازده نویسنده، هفت نفر به فارسی نوشته‌اند، دو نفر به فرانسوی (از جمله خود من)، دو نفر به انگلیسی، یک نفر به سوئدی. این هم نشانی است از واقعیت امروز ما؛ نویسندگانی از سنین مختلف که به زبانی غیر از فارسی می‌نویسند، اما همواره سوژه‌ی کارشان ایران و ایرانی است. ده مترجم هم در این کار مشارکت داشته‌اند تا این نوشته‌ها را به فرانسوی برگردانند. کتاب قرار است ابتدای ماه اکتبر به دست خواننده‌ی فرانسوی برسد.

سرور کسمایی گرامی برای وقتی که در اختیار ماهنامه «هفته» فرهنگ و ادب گذاشتید از شما سپاسگزارم.

سرور کسمایی از سال ۱۳۶۲ تا کنون ساکن فرانسه است و در رشته‌ی زبان و ادبیات روسی تحصیل کرده است. او رمان‌هایش را به فرانسوی یا فارسی ( و گاهی هر دو) می‌نویسد. رمان دره‌ی عقاب‌ها در سال ۲۰۰۶ برنده‌ی جایزه‌ی ادبی آسیا شد. کسمایی در زمینه‌ی ترجمه و معرفی آثاری از نویسندگان ایرانی به زبان فرانسه نیز کارنامه‌ای پربار دارد. او در طول زندگی حرفه‌ای‌اش همواره چند حوزه یا قلمروی هنری را با هم و در کنار هم پیش برده است. در دوران دانشجویی تئاتر نقش مهمی در زندگی روزمره‌اش داشته است. خودش در این باره می‌گوید: «برای امرار معاش شب‌ها در تئاتری کار می‌کردم؛ یعنی بلیت مردم را پاره می‌کردم و دستمزدی اندک می‌گرفتم، اما به این ترتیب این امکان برایم فراهم می‌شد که تمام شب‌ را در سالن نمایش بگذرانم و به فرانسه‌ی خوب و درست بازیگران گوش کنم و با تراژدی‌های یونان یا نمایشنامه‌های ویکتور هوگو یا آثار مدرن فرانسوی که روی صحنه می‌رفت، آشنا بشوم. از سوی دیگر این موقعیت برای من که از انقلاب و ماجراهایش جان به‌در برده بودم و در غربت به سر می‌بردم، یک جور تراپی ناخواسته و ناخودآگاه بود. می‌دیدم که سرنوشت من به نسبت یعنی در مقایسه با سرنوشت شخصیت‌های این نمایش‌ها چندان هم فاجعه‌بار نبوده است.» سال‌ها بعد، همین دلسپردگی به تئاتر باعث شد مترجم حرفه‌ای صحنه‌ی تئاتر و اپرا بشود و نقش موسیقی که همواره جایگاه مهمی در زندگی‌اش داشت، پررنگ‌تر شود. ابتدا فقط موسیقی ایرانی بود و بعدها کم‌کم با موسیقی کلاسیک غربی و اپرا که تئاتر و موسیقی را در هم می‌آمیزد، بیشتر آشنا شد. از سوی دیگر، در همه‌ی این سال‌ها ادبیات یعنی شعر و رمان و جستار هم دلمشغولی‌اش بود. کم‌کم نوشتن را آغاز کرد و به ترجمه پرداخت و در حوزه‌ی نشر فعالیت کرد.

«آنچه برایم دلنشین است و شاید از شخصیتم نشئت می‌گیرد، پیش ‌بردن فعالیت‌های گوناگون با هم و در کنار هم است. البته پر واضح است که با کمبود وقت که همه با آن درگیریم و مشکلات معاش، گاه مجبور می‌شوم یکی از این حوزه‌ها را فدای بخش‌های دیگر بکنم. مثلا در حال حاضر کمتر در زمینه‌ی تئاتر و اپرا کار می‌کنم و می‌کوشم وقتم را بیشتر صرف نوشتن کنم. اما، خب کمبودش را هم کاملا حس می‌کنم. می‌خواستم به این ویژگی اشاره کنم که همیشه چندگونگی هنری بر زندگی‌ام حاکم بوده و مرا تغذیه کرده است.»

برچسب ها:

ارسال نظرات