حبیب عثمان
من و پهلوان برات
اثری از داکتر محمد اکرم عثمان
یاد کودکی مثل آهنگ خوابآور جویباری است که از جنگل دوری به گوش برسد. من در آن شب بی مهتاب که ابرها در اقیانوس قیراندود آسمان شناور بودند به چنین سرودی گوش میدادم. صدای قلقل آب از جوی ناپیدایی به گوش میرسید و ترانه شورانگیز عمر مرا از حریم سالهای پار، ساز میکرد. به مادرم فکر میکردم به شبی که مثل امشب تابستان بود و ما بر پشتبامهای کاگلی میخوابیدیم و از باد گوارا و سردی که از «کوه شیر دروازه» میوزید لذت میبردیم. من تخته به پشت با ستارهها بازی میکردم با آن سکههای بل بلی طلایی که به روی مخملی بنفش پراکنده بودند. مادرم گاهی با کف سبک و نرمش به پشتم تپتپ میزد و گاهی صورت و موهایم را مینواخت. غلتی میزدم و سر به زانوی نرمش میگذاشتم؟ آنگاه مثل همیشه آرام و آهنگین ترانه ابدی و قدیمی مادران را سر میکرد.
آللو للو للو
آللو بچه للو
آللوی ابریشم
بند و بارت مه میشم
برآیی سَرِ بازار
خریدارت مه میشم
این آواز جانبخش و روحپرور که لطیفتر از آواز گندمها، بادها و جویبارها بود رفتهرفته از هوشم میبرد. پلکهایم گران و گرانتر میگردید و رخوت ملایم خواب زیر مژهها و لای ابروهایم رخنه میکرد و بندبند اندامم سست و بیحال میگردید دیگر به خواب میرفتم خوابی کودکانه و خوش که بی کابوس و بی اندوه بود و مرا پاسی چون کبوتران بال میبخشید و پاسی بر پشت ابر سفید و یا اسپ سمند، سوارم میکرد و بهسوی ناکجاها بال میگشود.
صبح که خروسان آذان میدادند و از شیارهای کنگرههای فروریخته دیوارهای بالاحصار، آفتاب کاکلزری بر بام ما فرش زرنگاری میگستراند. چشم باز میکردم و به آسمان که آبی آبی بود و به من شادی میبخشید و به مادرم که پاک پاک بود و به رویم لبخند میزد سلام میکردم.
رنگ شادیآفرین آسمان بیدارترم میکرد و خنده مهرآمیز، مادرم حالیم مینمود که از بستر خواب برخیزم دست و دهنم بشویم و کنار مادرم پهلوی سماوار فرشی بنشینم و چای بنوشم. آنوقت نوبت تعبیر رویای شبانه فرامیرسد و مادرم با صفای مادرانه چون مبشری پاکدل زبان به تاویل خوابها میگشود و خوشباورانه میگفت، واه واه چه خواب خوبی، ابر سفید و اسپ سمند نشانه خوشبختی است و پرواز آن دو بهسوی ستارهها از بخت بلندت نوید میدهد. انشاءالله که کلان میشوی و خداوند به تو خیروبرکت میدهد.
از تعبیرهای گوناگون مادرم دلم شاد میشد و چون کلان شدن، ریش و بروت کشیدن در آنوقتها برایم کمال مطلوب و آخرین آرزو بود ذوقزده میپرسیدم: بهراستی مادر مه کلان میشم؟
جواب میداد: هان جان مادر
جواب میداد: بسیار کلان.
بعدازآن چرت میزدم و انگار چیزیهای کلان را بپالم لُقلُق اینطرف و آنطرف را نگاه میکردم مادرم به مقصد میرسید و میگفت: بچه جان سودا نکن یک کوت کلان میشی، با استفهام کومههایم را میپنداندم و بغلهایم را بهاندازه یک پوقانه بزرگ گشوده میپرسیدم: همینقدر؟
مادرم ضعف خنده میشد اشکهای شوقش را با نوک چادرش میسترد و میافزود
نی نَفَس مادر، کلانتر.
دیگر طاقتم طاق میشد آنقدر بغلهایم را میگشودم که نشسته تخت به پشت میافتادم، آنوقت مادرم خندیده فریاد میزد؟
آفرین حالی شد همینقدر کلان.
میپرسیدم:
بهاندازه کوچکی پهلوان برات؟
میگفت هان گل مادر بهاندازه پهلوان برات؟
در آن روزها «پهلوان برات» سرِ سرها و میداندار تمام هر کارهها و میدانها بود. وقتی راه میرفت مثل کوهی با تمکین بود و هر ایزار و پیراهنی برای پتهای چاق و زورمند و بازوان آهنین و توانایش تنگی میکرد، او همیشه کالای گیبی میپوشید و سلیپرهای ساخت «مرادخانی» به پا میکرد.
اگر دلش میخواست گاهی دستار کوچکی بر سرش میبست ورنه بیشتر روزها با سر برهنه چپه تراش در کوچهها پیشاپیش شاگردانش چاکچاک راه میرفت و قولهایش را چون خروسان کلنگی بازمیگرفت.
برای من پهلوان برات که بسیاری از حریفانش را مثل موم در دستهایش فشرده چُت کرده بود، بزرگترین مرد دنیا بود و همینکه مادرم میگفت:
انشاءالله دَه ای کوچه آدم کلان میشی و ریش و بروت میکشی، فورآ خود را در هیات خلیفه برات مییافتم و آرزو میکردم روزی چون او مرد بیهمتای کوچههای کابل شوم. به این امید از کودکی هوس کشتی کردم، حق و ناحق بر سر بچهها میجهیدم و گردن از خود ضعیفتران را میپیچیدم تا اینکه روزی جنگ مغلوبه درگرفت و مسگر بچهای چنان به خاکم مالید که هوش از سرم برفت اشکریزان به مادر شکوه بردم:
_ مگر تو نگفتی که مه آدم کلان میشم مثل پهلوان برات، حالی او کجا و مه کجا؟
جواب داد:
چرا حتمآ میشی اما مردها دَه میدان میرن.
لاجرم به میدان رو کردم و دانستم که دویدن افتادن دارد و انسان باید بیفتد، بیفتد و بیفتد تا برخیزد و پهلوان شود!!