
در ادامه گزیدهای از نقلقولهای جالب و کوتاه و تأملبرانگیز او در باب مرگ و مرگاندیشی به مناسبت ویژهنامه هالووین تقدیم میشود.
به مرگ بیندیش نه به پس از مرگ
عارفان به ما میگفتند که تنها در فکر مرگ باشید و نه پس از مرگ و اینکه بعد از مرگ چه خواهد شد؟ اینکه در اندیشه باشیم که پس از مرگ چه اتفاقی خواهد افتاد و بهشت و جهنم چه گونه جایی است، تمرکز را سلب میکند. هیچ عارفی نگفته است که به پس از مرگ بیندیشید بلکه همه میگویند در اندیشه مرگ باشید.
بودا میگفت که من نه خبردارم از کجا آمدهام و نه خبردارم که به کجا خواهم رفت، اما خبردارم که در این مدت چهکار باید بکنم. این مهم است که در این مدت چهکاری باید انجام دهیم وگرنه چه سودی دارد که بدانیم از کجا آمدهایم و به کجا میرویم؟ زندگی اینجهانی فرصتی است که میان دو عدم جای گرفته است: عدم گذشته و عدم آینده. این فرصتی که در میان دو عدم نشسته است را در چنگ بگیر، عدم گذشته و عدم آینده چه سودی دارد؟
بودا میگفت از من سؤال درباره ماوراءالطبیعه نکنید؛ چون من نمیدانم و عمرم را هم صرف آنها نمیکنم. من فقط میدانم که اینجا چگونه میشود با درد و رنج کمتری زیست. من دنبال این هستم. از کجا بدانم که از کجا آمدهام و به کجا خواهم رفت؟ من چه میدانم؟ اگر میدانستم هم فرقی نمیکرد، چون بازهم همین زندگی را میکردم.
(منبع: سخنرانی «مجموعنشینی»)
مرگِ ترسانگیز راه مقابله با آن
در سال 1943 یک روانشناسی که گرایشهای اگزیستانسیالیستی داشت، به نام Ernest Becker ارنست بیکر که البته غیر از فیلسوف اخلاق معروف است، کتابی با عنوان The Denial of Death انکار مرگ نوشت.
اندیشه اصلی این کتاب این بود که آنچه مرگ را اینقدر برای ما ترسانگیز کرده به برخی امور پس از دوران مدرن مربوط است.
وی قائل بود که در دوران مدرن سخن گفتن از مرگ تحریم شده است و افراد را از همان ابتدا از برخورد با واقعیت مرگ دور میدارند. لذا مثلاً در مقابل بچهها از مرگ حرف زده نمیشود؛ اگر کسی از نزدیکان آنها مرده باشد گفته میشود که به آسمانها رفته است؛ به تن بچهها لباس سیاه پوشانده نمیشود؛ بچهها را به مجلس عزای افراد نمیبرند؛ با آنها درباره مرگ صحبت نمیشود و مانند آن.
بکر میگفت هر چه افراد از مرگ و اندیشه درباره آن دور میشوند، ترسشان از آن بیشتر میشود؛ و قائل بود که در دوران قبل از مدرنیته و قبل از رنسانس این وضع متفاوت بوده است و بچهها را از ابتدا با مرگ آشنا میکردند؛ و مرگِ نزدیکان کودک را به او میگفتند و حتی از اینکه خود فرد هم میمیرد، با کودک صحبت میکردند و این باعث میشد کسی از مرگ نترسد.
بعد بکر مثال جالبی میزد و میگفت اگر آنچه در مورد مرگ در دوران مدرن اتفاق افتاد، درباره زایمان زنان رخ میداد که مثلاً دختران جوان را نسبت به زایمان در یک بیاطلاعی نگاه میداشتند؛ و دختران جوان را به ملاقات نزدیکانشان که زایمان کردهاند نمیبردند و کارهایی ازایندست، دختران جوان، اکثراً در هنگام زایمان به خاطر ترس و دلهره از زایمان، قبل از زایمان از دنیا میرفتند. ولی چون اینگونه کارها در مورد زایمان وجود ندارد، زنان نسبت به زایمان اینگونه نیستند.
بعد بکر یک سلسله پیشنهاد در کتاب خود برای شایع کردن هر چه بیشتر آگاهی از مرگ داد؛ و پس از انتشار کتابِ وی نهضتی به راه افتاد که نام آن جنبش مرگ آگاهی بود که کار این جنبش، انجام یک سلسله از فعالیتها برای کاهش ترس از مرگ بود و این گروه درصدد بودند بیان کنند که مثلاً همانگونه که دم و بازدم، امری طبیعی است، نداشتن دم و بازدم هم امری طبیعی است.
بعد از بکر روان شناسان مرگ سعی در تأیید تجربی نظر او کردند و آن را از نظر تجربی تأیید کردند و لذا حرف بکر هم بهعنوان یک واقعیت در روانشناسی مرگ پذیرفتهشده است.
(منبع: سخنرانی مرگ ارزشبخش یا پایانبخش، موسسه سروش مولانا)
مولانا و ترس از مرگ
به نظر میرسد که مولانا در مثنوی به هفت عامل (در موارد مختلف و به صورت پراکنده) اشاره میکند که باعث تقلیل ترس از مرگ میشود.
1. دل «نابستن» به چیزها ترس از مرگ را کاهش میدهد.
2. مولانا و دیگر عرفا مانند غزالی اعتقاد دارند که زیادهروی در استفاده از لذات دنیا ترس از مرگ را افزایش میدهد. در اینجا مولانا در برابر «رولو می» پدر رواندرمانی اگزیستانسیال قرار دارد وی بیان میکرد: چنان در جهان زندگی کنید که هرچه خوشی میتوانید در جهان بکنید و هرچه خوبی میتوانید به جهان بدهید. بهزعم «رولو می» این نوع زیستن در جهان ترس از مرگ را کاهش میدهد.
3. دیگر عاملی که مولانا آن را تأثیرگذار در ازدیاد ترس از مرگ میداند، خودشیفتگی است. مولانا توصیه میکند که هرچه میتوانید خود را در برابر دیگران فرو بکاهید تا ترس از مرگ در شما کاهش پیدا کند.
4. مولانا به عادت کردن به رنج اشاره میکند و میگوید که رنجهای زندگی جزئی از مرگ هستند. اگر با این جزءِ بتوانید کنار بیایید و آشتیکنید با رنج کل که مرگ باشد میتوانید آشتیکنید.
5. مولانا بین اخلاقی زندگی کردن و ترس از مرگ هم نسبت برقرار میکند و میگوید هر چه اخلاقیتر زندگی کنید، ترس از مرگ در زندگی شما کاهش پیدا میکند.
6. تا هنگامیکه میخواهی نادانستهها را به دانسته تبدیل کنید و نه اینکه دانستهها را به کرده، ترس از مرگ در شما کاهش نمییابد.
7. مولانا معتقد است که عشق به خدا هرچقدر افزایش پیدا کند، ترس از مرگ کاهش مییابد. باور به وجود خدا بهتنهایی در تقلیل ترس از مرگ تأثیری ندارد و عشق به خدا است که موجب کاهش این پدیده میشود.
(منبع: درس گفتارهای رواندرمانگری مولانا، ترم ششم)
انواع مرگ سابژکتیو
مرگ بهعنوان یک امر سابژکتیو را که درواقع توضیحدهنده ربط و نسبت درونی فرد با مرگ آبژکتیو است در چهار نوع میتوان دستهبندی کرد.
1. مرگآگاهی: یکی از وجوه مرگ سابژکتیو، «مرگآگاهی» است. مرگآگاهی در همه انسانها وجود دارد و اصلیترین تفاوت انسانها و حیوانات در همین نکته است. یک گربه بهصورت آبژکتیو میمیرد اما خبر ندارد که میمیرد اما یک انسان بهصورت آبژکتیو میمیرد و خبر هم دارد که میمیرد. یک گربه از مردن خود، آگاه نیست و درنتیجه وقتی زندگی میکند بهتماممعنا در حال زندگی است. لحظهای هم که مرگش در رسد، میمیرد. حیوانات تا زندگی میکنند، زندگی بیمرگ دارند، وقتی هم میمیرند مرگِ بیزندگی دارند. موجودی که مرگآگاهی نداشته باشد تا وقتی زندگی میکند چون نمیداند که روزی خواهد مرد، به تمام لوازم زیستن خود ملتزم است و بهتماممعنا زندگی میکند؛ اما آدمی چون از مردن خود باخبر است، در زندگی راحت نیست و میداند که زندگی دیر یا زود از او گرفته خواهد شد. به تعبیر دیگر آدمی چون میداند که زندگی از او گرفته میشود کاملاً و بهتماممعنا زندگی نمیکند. شرنگی که از تصور مرگ در ذهن آدمی میآید، شهد لذت از زندگی را مقداری تلخ و ناگوار میکند. این «مرگآگاهی» به انسان خاصی هم اختصاص ندارد و همه انسانها مرگآگاهی دارند.
2. مرگهراسی: مسئله دیگر درباره مرگ سابژکتیو، «مرگترسی» و «مرگهراسی» است. میترسیم و هراسناکیم که روزی زندگیمان با مرگ به پایان میرسد. این خصوصیت هم در همه انسانها وجود دارد اما اصلاً به یک نسبت در همه انسانها موجود نیست. در بعضی کمتر و در بعضی بیشتر وجود دارد.
3. مرگاندیشی: «مرگاندیشی» سومین مسئله درباره مرگ سابژکتیو است. مرگاندیشی به معنای مرگآگاهی و خبر داشتن از مرگ نیست، بلکه به معنی اندیشیدن مدام به مرگ است. درواقع به معنی یک نوع وسواس فکری درباره مرگ در آدمی است؛ اما مرگاندیشی در خیلی از انسانها وجود ندارد و خیلیهایمان خیلی کم مرگاندیشی داریم. مثلاً شاید یک فرد، یکبار در سال به یاد مرگ افتاده باشد، آنهم به دلیل اتفاقی، مرگی که برای یک آشنا اتفاق افتاده است.
4. مرگ پویایی: «مرگپویایی» هم چهارمین مسئله است. مرگپویایی به این معناست که شخص برنامهریزی زندگی خود را بر اساس مرگ انجام داده است و طرحی را که برای زندگی خود ریخته بر اساس مرگِ خود تنظیم کرده است. چنین انسانی گویی برنامهریزی کرده برای مرگ و نه برای زندگی و زندگیاش مقدمهای است برای مرگ. بعضیها گفتهاند مراد افلاطون و یا سقراط -که نمیدانیم کدامشان- از این که گفتهاند زندگی، ممارستِ مرگ است هم همین مسئله است. به نظر افلاطون و یا سقراط فرد حکیم کسی است که اصلاً زندگی خود را مقدمهای برای خوب مردن میداند و در برنامهریزی زندگیاش و در فعلها و ترک فعلهایش، بیشتر از این که به فکر خوبزیستن باشد به فکر خوبمردن است. چنین فردی پویش توأمان با مرگ دارد.
(منبع: سخنرانی مرگ ارزشبخش یا پایانبخش، موسسه سروش مولانا)