همکلام با خانم گیتی عناصری (حسینپور) والیبالیست تیم ملی، بهمناسبت بازیهای المپیک ریو
اشرف حمیدی
سرآغاز
از خانه تا دبیرستان ادیب پیشاوری راه چندانی نبود. پیاده که میرفتی، فقط دقایقی کوتاه سپری میشد. برف زمستانی همه جا را سفیدپوش کرده بود: «هوا بس ناجوانمردانه سرد است/ سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت/ سرها در گریبان است». این شعر اخوان را چهقدر دوست داشتم و دلم میخواست سر زنگ انشا همه شعر را که از حفظ بودم بخوانم. ولی دبیر انشا موضوع دیگری را برای انشا داده بود: «راستی اگر تصویر اندیشههای آدمی بر پیشانی او نقش میبست، دنیا چگونه بود؟» راستی اگرچنین بود حتما دبیر انشا از پیشانی من میخواند که اصلا درس انشا را دوست ندارم و چقدر دلم میخواست بهجای کلاس انشا همین حالا کنار تور والیبال حیاط مدرسه از بالای تور آبشار بلندی میزدم و صدای زمینخوردن توپ را که میشنیدم حال مرا چقدر خوب میکرد. هر کدام از این ضربهها میرفت تا رویای من را تحقق بخشد و خودم را در استادیوم ورزشی میدیدم و آماده انجام مسابقه والیبال میشدم.
گام بعد
حالا من تنها بازیکنی بودم که از بین تمام بازیکنان درمنطقه انتخاب شده بودم و قرار بود با تیم اموزشگاهها بازی داشته باشیم برای انتخاب تیم برتر والیبال آموزشگاههای تهران. اونیفورم یا روپوش مدرسه عبارت بود از بلوز سفید با یک سارافون سرمهای. ولی من همیشه پوشیدن گرمکن ورزشی را ترجیح میدادم. روزی که معلم ورزش گفت که با تیم منتخب تهران باید همراه تیم به شهرستان برویم. تا صبح نخوابیدم. میدانستم خانواده و بهخصوص برادر بزرگم حتما با سفر من بهتنهایی مخالفت خواهد نمود؛ ولی بالاخره با وساطت مادر و گاهی با اطلاع و گاهی بدون اطلاع برادر به این سفرها میرفتم و با تیمهای برتر والیبال شهرهای شیراز و اصفهان و تبریز و کرمانشاه و جز آن مسابقه دادیم و به مقام قهرمانی کشوری دست یافتیم و عضو تیم باشگاهی بانوان کشور شدم.
در هفته چند روز به باشگاه میرفتم و حالا عضو تیم باشگاه بودم. تیم تاج سه زیرمجموعه داشت: تیم افسر و تیم دیهیم و تیم تاج که غالب اوقات بازیهای دوستانه یا گاهی مسابقات را انجام میدادیم و بعد تیم ما ارتقا پیدا کرد و در تیم تاج ادغام شدیم.
آنگاه که عشق به سراغم آمد
توی رختکن باشگاه بودیم و شور و شوق جوانی و داد و قال و خندههای از ته دل بچهها. که یکی از دخترها گفت بچهها امروز یک داور جدید آمده که قیافهاش شبیه عمر شریفه؛ اما خیلی هم جدی و سخت گیره! بیتفاوت به حرفهای دخترها وارد سالن شدم. داور هم بود که بعد از معرفی از بلندگوی سالن فهمیدم اسمش رضا عناصری است. روی صندلی بلند کنار تور والیبال ایستاده بود. ناگهان نگاهم به نگاهش گره خورد. راست میگفتند! چقدر شبیه عمر شریف بود! فیلم دکتر ژیواگو را تازه دیده بودم و چقدر این ارتیست را دوست داشتم! وای صدای ضربان قلبم را میشنیدم خوب شد که دخترها متوجه حال و روز من نشدند؛ گُر گرفته بودم. صدای سوت بلند داور مرا به خود آورد. به خودم نهیب زدم: حواست کجاست دختر؟ باید امروز بهترین بازی را ارایه بدهیم! و چنین شد که تیم ما پیروز شد و من هم به تیم ملی والیبال بانوان راه پیدا کردم و آن داور مسابقه هم که حالا یکی از بهترین داورهای تیم والیبال ایران بود، پس از چندی به دعوت یکی از باشگاههای کشور کره جهت آموزش به والیبالیستهای تیم کره به مدت شش ماه، عازم سفر به آن کشور شد.
ولی بالاخره ان روز فراموش نشدنی فرا رسید و من حلقه نامزدی را در انگشتانم لمس کردم؛ روزی که عمر شریف محبوب من آمد تا بازیگر سر نوشت من شود. هر دو، صبحها به دانشکده تربیتبدنی میرفتیم و عصرها هم در باشگاه برای تمرین و شبها هم تمام صحبتمان از ورزش و بازی و والیبال و تیم رقیب بود .
ورزش بانوان در آن سالها
در ان روزها جامعه ورزشی بانوان میرفت که بیشتر از پیش شکل بگیرد تا با کشورهای دیگر همرزم شود و بههمین منظور ما هم که برای بازیهای مقدماتی اسیایی آماده میشدیم، همراه تیم عازم سفر به ژاپن و چین و هنککنگ و ترکیه شدیم و تجربههای فراوانی کسب کردیم و خود را برای بازیهای آسیایی آماده میکردیم.
بازیهای آسیایی سال 1974 در تهران برگزار شد. در دهکده المپیک در غرب تهران همه چیز برای خیل بازیکنان و تماشاگران که از کشورهای اسیایی آمده بودند، مهیا بود؛ هر چند که در مقابل تیمهای قَدَر والیبال ژاپن و چین و کره، تیم نو پای ما امتیاز ارزشمندی نداشت اما آرمان ما تا مدتها و سالهای دور، رفتن تیم برای المپیک بود که هر گز میسر نشد و سالها ورزش بانوان در سکوت ماند .
باری بهدلیل اوضاع آن زمان و دگرگونی جامعه ایران، باشگاه درسال 1358 کاملا تعطیل شد و رویایی را که در سر میپروراندم در همین جا ناتمام ماند. راستی چقدر زود دیر میشود.
حالا سالها از ان روز هاگذشته وما نوه هایی از دو فرزندمان داریم دیروز وقتی که نوه ام توپ را بدستش گرفته بود با شوق فراوان اینسو و انسو میرفت خودم را در نگاهش دیدم روزهای خوب مدرسه با توپی که در دست داشتم و همه رو یاهایم را در ا ین توپ میدیدم رو یایی که دیر نپایید
واکنون بعد از گذشتن از چند دوره سکوت و قتی دختران سرزمینم را میبینم که چگونه برای رسیدن به موفقیت تلاش میکنند بسیار شادمان میشوم و حالا که تیم والیبال مردان ایران پس از نیم قرن توانست به المپیک ریو راه یابد .پس به امید روزی دختران والیبالیست هم بتوانند این راه را بپیمایند..و رویای نافرجام ما را این نوجوانان امروز به انجام برسانند.