حبیب عثمان /
شیر شنید که انسان شکستناپذیرترین و قویترین موجودات عالم است. سلطان جنگل از این مطلب به خشم آمد و تصمیم گرفت با انسان زور آزمایی کند.
او رفت و رفت، خیلی جستوجو کرد تا انسان را پیدا نمود. بعد از سلام علیکی شیر به آدم گفت:
_ هی…آشنا، بیا با هم زور آزمایی کنیم.
انسان گفت:
بسیار خوب، بیا زورآزمایی کنیم. اما فقط اولتر از همه بیوگرافی مختصر خود را بنویس.
_ کدام بیوگرافی؟
_ چرا تعجب می کنی؟ یک بیوگرافی ساده، یک ورق کاغذ بگیر و در آن اسمت را بنویس، اسم پدر،مادر، محل تولد و سال تولد.
شیر باز تعجب کرد:
آخر من میخواهم با تو زورآزمایی کنم نه والدینم.
_ ولی رسم ما این است که والدین به خاطر فرزندان خود مبارزه میکنند. شیر مأیوس شده رفت و فردا بابیوگرافی مختصر خود نزد انسان آمد و گفت:
_ این هم بیوگرافی، حالا بیا مبارزه کنیم.
انسان گفت:
_ این درست شد. اما باید یک اعلان هم بدهی.
_ کدام اعلان، چه قسم اعلان؟
_ یک اعلان عادی و معمولی که میخواهی با من زورآزمایی کنی.
_ آخر به کجا اعلان بدهم؟
_ از غرفه روزنامه فروش قلم و کاغذ بخر و اعلان بنویس.
_ شیر کاغذ خرید و اعلان را نوشت و باز آمد. آدم فریاد زد:
_ تکت پستیاش کجاست؟ یک تکت پستی به قیمت دو لیوه بخر و روی پاکت اعلان بچسپان. شیر تکت پستی هم خرید و روی پاکت نصب کرد و گفت:
_ خوب حالا بیا زورآزمایی کنیم.
انسان قاطع و کوتاه گفت:
_ تذکره
_ شیر فریاد زد:
_ کدام تذکره؟ …مگر نمیبینی که من شیر هستم.
انسان گفت:
این باید در تذکرهات نوشته باشد که تو کی هستی.حالا هر کس بیآید و بگوید من شیر هستم،من ازکجا بدانم که واقعآ شیر است یا کس دیگر، برو تذکره بگیر و بیار تا من بدانم تو شیر هستی.
شیر به دفتر تذکره دوید،چند روز سرگردانی کشید عذر و زاری کرد. آخر دل همه برایش سوخت و برایش تذکره دادند و شیر خوشحال شد و نزد آدم بازگشت:
_ این هم تذکره نفوس بنده.
انسان نظری به تذکره انداخت و گفت:
_ خوب…بسیار خوب، اما کارت صحیات کو؟
شیر جیغ زد:
من صحتمند هستم …کاملا صحتمند.
– تو این طور فکر میکنی؟ من بسیاری را دیدهام که همینطور فریاد میزنند، من صحتمندم، صحتمندم.
آخر که هم معاینه میشوند یا سرطان دارند و یا هم معده دردی یا کدام بلای دیگر. من میخواهم تا زمانی که کارت صحی خود را تکمیل نکردهای گپ از زورآزمایی با من نزنی.
شیر به طرف پولی کلینیک دوید هجده نوع معاینه را گذراند و کارت صحی او تکمیل شد.
با خوشحالی تمام نزد آدم برگشت و کارت صحی خود را پیش رویش انداخت.
آدم گفت:
– آفرین درست است، اما فورمه مالیاتیات کجاست، کدام باقیداری نداشته باشی و مالیات بر عایدات خود را پرداختهای یا نه؟
شیر گریهآلود گفت:
– از برای خدا من کجا عاید دارم که مالیات بدهم.
انسان گفت:
– هوم، هرکس میآید و این طور میگوید، ندارم، ندارم عاید ندارم. پسان معلوم میشود که تکسی دارد، پول در بانک دارد، در خانه زیور دارد و یک پول هم از بابت مالیات نپرداخته است. شاید تو هم خپ و چُپ کدام عایدات داشته باشی و از مالیات بر عایدات فرار کرده باشی. فردا جواب این را کی میدهد؟
شیر بیچاره چند روز در دفاتر مالیاتی سرگردان بود تا سند معافیت و مالیات و عدم باقیداری خود را حاضر نمود. آنگاه انسان او را برای آوردن اسناد شعبات پولیس روان کرد تا معلوم شود سوابق جرمی و محکومیت دارد یا نه.
سپس انسان او را فرستاد تا راجع به سوابق تحصیلی خود اسناد بیآورد. شیر اسناد را آورد بعد از آن انسان او را فرستاد تا اسناد مربوط به این که خویشاوندان او در خارج هستند یا نه با خود بیآورد. شیر اسناد را حاضر کرد.
بعد انسان شیر را فرستاد تا از شاروالی اسناد بیآورد که از درک صفایی، کرایه برق و غیره باقیداری نداشته باشد. شیر این اسناد را هم حاضر کرد.
همینطور چند سند دیگر هم لازم بود که انسان شیر را دنبال آنها فرستاد و شیر بیچاره میدوید و میآورد. آخر شیر گفت:
– بلاخره مبارزه میکنیم یا نه؟
شیر این تقاضا را با عذر به عمل آورد ولی از نگاه التماسآمیز او معلوم بود که در دل خوش است اگر انسان از زورآزمایی سر باز زند. شیر خود را به کلی ناتوان حس میکرد.
انسان به طرف او نگاه کرد. دید پشمهای او ریخته و چشمهایش از شدت ضعف و ناتوانی از حدقه بر آمده است. آنگاه انسان گفت:
حالا بیا زورآزمایی کنیم.
و لگدی به پشت شیر زد. شیر روی جاده چندین ملاق خورد و آخرین قوای خود را جمع نموده به طرف جنگل خیز برداشت و گریخت.
– هوف … شکر خدا که من شیر هستم. شکر.
و گرنه از من چیزی باقی نمیماند.
نویسنده، خریستوف، کتاب مربای مرچ، مترجمان، جلال نورانی و دیگران.
