جمیله هاشمی
حامد پسر پانزده سالهای که مجزا از فامیل فقیرش به سر میبرد، قفل زبان مردم را باز نموده بود که حرفها از ذهن به زبان آمده، یکی به دیگری بگویند:
«بچهای فلم را ببین، بیچاره پاهای ترکیدهای بابی خوده نمیبینه. هرگاه بدن بابیشه با چاقو تراشکنی، یک من چرک و کثافات میبرآهیه، کاکل بازیای ره سیل کو.» دیگری میگفت:
«خدایا، به ای بچه عقل بته که حداقل کارهای ناروایی مادرش رگ غیرت و شرم او را برانگیزد. خدا گردن ما ره نگیره، این همه پول مفت که بیباکانه مصرف میشه، حق و حلال به دست نمیآهیه.»
لباسهای شیک، موهای ببر و روغنی که به گفته خود بچه «استایل خارجی و مد روز» بود، خودنمایی و سگرت بر لب او بر گفتههای مردم محل محک میزد. ولی حامد از کسی حرف شنویی نداشت و در بند تبصرهای این و آن هم نبود. وی یک گوش را در و دیگرش را پنجره ساخته بود که حتی شب زندهداری مادر و جانکنیهای پدر که شب و روز بوی تلخ چرس و عرق معتادان ششهایش را تخریب مینمود برایش اهمیت نداشت. پدر که کمرش دولا شده بود و لباسهای چرکین و دماغهای دود زده، دندانهای کثیف و زرد که دایم نصوار کنج لبش را بد ریخت نشان میداد، به گفته مردم محل معرف هویت وی بود که او را منفور جامعه بسازد.
کاکا زینو در مزدحمترین قسمت بازار چاردهی کابل دکانک گلی داشت که صرف یک دروازهای چوبی و یک دودکش المونیمی به بد ریختیاش کافی بود. مردم خاص هنگام ضرورت به کاکا زینو که در ظاهر سگرت فروش عادی بود سر وسَری داشتند و ازش حساب میبردند؛ وی مخفی از دور بین پولیس به معتادین چرس و دخانیات دیگر میفروخت. بعضا معتادان را در پس خانهای دکان خود جا میداد که خمار نمایند. آنها چند روپیهای که کف دستاش میگذاشتند، عالمی از کثافات را رها مینمودند که ساعتهای کاکا زینو میگرفت تا پاک شوند. کاکا زینو دربند سیری و گرسنگی زن و اولاد خود نبود و روز و شب در دکانش به سر میبرد. پولها را روپیه روپیه جمع میکرد و در دخل حلبی پس خانهای دکانش ذخیره مینمود. بعضی اوقات به نام، مقداری خرچ و خوراک به زن و اولادهایش میبرد تا صدایشان نبراید. فقر در منزل بیداد میکرد، شش طفل قد و نیم قد در کوچه و محله روز میگذراندند، پدر در کار خود و مادر در روزگار خود چنان غرق بودند که اولادها را باید کرامالحافظین حفاظت مینمود. کاکا زینو به گمان این که پولش دست نخورده، با حرص تمام بر داراییاش میافزود. نگو که «چو دزدی با چراغ آید، گزیدهتر برد کالا.» حامد دل جمع خرچ میکرد و زیر نوتهای دخل پدر را کاغذهای بیکاره روپوشی مینمود. جوانان مفتخور دیگر از حامد اطاعت نموده و همراه وی در خوشگذرانیها هم قماش شده بودند. ایله کشتی و اسپ زین کرده به حامد و رفقایش مهارتهای منفی تازهتری میآموخت که روز روشن سرمه را از چشم مردم میزدند. برکت از جیب و آرامش از منزلشان رفته بود و با یک دوی قمار و دود سگرت و چرس همه را به هوا میبردند.
آن شبی که به ضم حامد گاو شیری یافته بود، مادر دام دیگر برایش گذاشته بود. حامد به نوک پنجه به طرف جای همیشگی پولهای مادر میرفت؛ مرد قامت بلند و قوی پنجهای، بازویش را گرفته گفت:
فکر نکنم دیگر پولی برایت مانده باشد. حامد شوکه شد و به جایش میخکوب گردید. مادر وارد اتاق شد و حامد را از حالت متعجب بیرون نمود. حامد با جرات به جایش ایستاده و به طمطراق گفت: اوه؛ خوب شد مشرف شدیم. مثلی که جناب عالی اختیاردار مادرم شده است. مرد طرف مادر نگاه کرد. دوری زده گفت: تو شرم نداری که روزی خواهران و برادرهای کوچک خود را میدزدی؟ حامد تبسم تمسخرآمیزی نموده، خطاب به مادرش گفت:
نمیدانستم که رفیق همراهت اینقدر با جرات است. مه از اول فهمیده بودم که چرا از پدرم طلاق گرفتی و شبها با این مرد خوشگذرانی مینمودی. تو دیگر حق مادریات را از دست دادهای، از همان خاطر ازات نفرت دارم. میفهمی نفرت… زن که تلخی کلام و برش الفاظ پسرش گلویش را خفه میکرد به زمین نشست. مرد به دادش رسید و سیلی محکمی بر روی حامد زد که پیش پای مادر افتاد.
بعد یخناش را گرفته مقابل مادرش که چون بت سنگی شده بود، نگهاش داشت و گفت: حقا که گفته مادرات؛ به جای تو یک کلوخ میزائید. تو شَمشَم کرده با پول جان کنی همین پدرومادر میگردی و بازهم زبانت از قدات درازتر است. هیچ میدانی مادرات چی کار میکند؟ حامد یک قدم عقبتر رفته گفت: من چی که همه میدانند او چی میکند. تو سگ کجا هستی که میان ما.. مرد با عصبانیت سرش را دور داد و آه کشید. مادر رویش را طرف مرد نموده، گفت:
لطفا تو خودات را در دهن این پسر گستاخ نهانداز. من یک زمانی دندان خود را از این و با بیش کندیم. مرد گفت: تو کندی خو این نمیکَند. این بچه باعث میشود که گوشت و استخوان ترا از خودگیهایتان بخورد و تشت رسوایی شما را از بام اندازد. همین امروز هنگام دزدی دکان پدر گیر افتاده و پدر را به چاقو زد. چشمان مادر سیاهی نمود، دستهایش را از دیوار محکم گرفت و گفت:
ای وای! خدا جوانمرگات کنه. ای بود همکاری با بابیت؟ باز هیچ خیالش نیست که با کمال بیحیایی آمده روزی خواهر و برادرش را نیز دزدی مینماید. مرد مقابل حامد ایستاده گفت:
قبل از اینکه ترا تسلیم پولیس نمایم؛ خوب است جواب گوی سوالاتی که مغز کوچک ترا پر و مغشوش ساخته باشیم. مادرات شبها زن دستهایش را سر هم نموده گفت:
نهنه، از برای خدا نگو، غرور بچههایمه خدشهدار نساز. من پنهانکاری کردهام که اینها سرافگنده نشوند. کارد حامد تیزتر شده گفت:
دیدی نگفته بودم که مادرم زناکار است؟ مادر زبانش را گاز گرفت و قلبش چون مذاب آهن داغ آمد. باز هم به مرد امر سکوت داد. مرد بیحوصله شده گفت:
چرا نمیگذاری از این غلط فهمی بیرونش کنم؟ حامد دزد حرفوی گردیده و بچههای دیگران هم رهرو راه او خواهند شد. حامد که دستاش رو شده بود، سرش را پائین انداخته و با دکمهای کرتیاش بازی میکرد. مرد افزود: مادرات به خاطر شما و این که پدرات در اعمال غیرقانونی دست میزد، خرچ خانه را درست نمیداد و پابند آبروی و حیثیت خانواده نبود، از وی جدا شده است، تا شما در امان بمانید. نه اینکه.. مادر که اشکهایش را پاک مینمود، گفت:
آه از بخت بد من. «ذات ماهی خطا نیایی.» این بچه رنگ و خوی همان پدر را گرفت و دامن مرا هم سرم بالا کرد. خودش شاهد است که من کجا صلاحیت طلاق را داشتم؟ شب و روز به جگرخونی به سر میبردم، از لت وکوب و بیحرمتی وی همسایهها سرم جب میخوردند، یک روز شکم سیر نان نخوردم. همیش با ترس و بیآبرویی خوابیدم و بیدار شدم، باز هم دامن صبر از کف ندادم و طاقت کردم. تا این که یک روز بچهای نوجوانی برهنه صورت را خانه آورد. وقتی مانع فسق و فجورش شدم، مرا همراه شش طفلم از خانه کشید و سهبار کلمهای طلاقطلاق طلاق را به جار بلند برزبان آورد که همه دروازهها را به رُخم بسته کرد. مرد که آهی جگرخراشی لبانش را سوزانید، مشتهایش را گره زد و گفت:
شاعری چه خوب گفته: «دشمن دانا بلندات میکند، بر زمینت میزند نادان دوست.» شما دوستان نادان این زن فداکار هستید. حامد پوزخندی زده گفت: مجرم از مجرم دفاع میکند. مرد بیتوجه به بیادبی حامد افزود: وقتی عفت و شرافت مادرتان را دیدم برایش پیشنهاد ازدواج دادم، تا قفل و زنجیر دهن ایله گویان دیگر مثل تو بچهای بیادب شود. غافل بودم که از خودگیهایش بلای جان وی شدهاند و آبرویش را میبرند. اکنون ناچار هستم بگویم: مادرتان به خاطر سیر کردن شکم شما، شبها یک زن مفلوج را تر و خشک مینماید که برای یک زن جوان کار بسیار دشواری است.
وقتی صدای آژیر موتر پولیس مادر را از حال برد، اولادهایش به دور او فریاد میزدند و حامد با کولهبار ندامت و افسوس به عقب خود نگاه میکرد و پشتاش را خالیخالی میدید.